کور سوی امیدم در پس انبوه جنگل نامردمی های روزگار هنوز می درخشد
چیزی در درونم به من امید می دهد .. به من نوید روزهای خوب را می دهد ..
جایی درون صندوق سینه ام هست که هنوز به عشق تو می تپد
اجازه ی تسلیم شدن را نمی دهد
راه رفته را نمی شود باز گشت ..
باید رفت و رفت و به انتها رسید که انتهای آن بی انتهایی خداست ..
من به خدا امیدوارم ..
من به حکمتش اطمینان دارم و وجودم سرشار از نور اوست ..
لحظه ای تیرگی ناامیدی و فرسودگی به دلم راه ندارد
خورشید ایمانم درخشانتر از همیشه روزگارم را روشن خواهد کرد
و هستی ام را معنا می بخشد ..
نظر کرده ی آن مهربان شده ام که معشوقش را می کشد ..
و چه زیباست در آغوش یار جان دادن .
از هیچ چیز نمی ترسم .. محکم و پا برجا، دل به خدا می بازم
نظرات شما عزیزان: